فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

اماده سازی خانه

دختر عزیزم: برخلاف سالهای قبل که خانه تکانی را دیرتر شروع می کردم امسال به علت شرایط خاصم زودتر اقدام به این کار کردم البته خودم که نه بلکه کارگرها قرار است این کاررا انجام دهند چون امسال خودم نمی توانم دست به کارشوم  ومن فقط کارها را لیست می کنم تا انها انجام دهند.اوضاع خانه مدتی است به هم ریخته شده فرشها را شسته ایم واماده برای پهن کردن تا انشاءالله فردا چیدن انها اغاز شود .چون به خاطر امدن نی نی دوست دارم زندگی کاملا تمیز واماده باشد.دیروز هم من وبابایی با دوستش به بازار مبل یافت اباد رفتیم تا برای شما ونی نی یک تخت دوطبقه بگیریم . دیروز صبح هم مامان فاطی امد پیش شما تا ما بتوانیم برای خرید برویم .خیلی گشتیم تا بالاخره با نظر دوست ...
4 بهمن 1392

برای بعدهایت که بخوانی(5)

جوجه مو طلای بابا ومامان: این اصطلاحی است که باگفتن ان ،احساس خوبی به شما دست می دهد راستش بابایی این اسم را برایت گذاشته وخودت هم از ان استقبال می کنی .هر چند خیلی سخت پسندی است وهر چیزی که به شما نسبت داده شود را قبول نداری وحتی باعث تذکر شما هم شده است اما خوب این یکی فعلا استثناست وجزءتحریمها نمی باشد .چون دختر مامان با ان موهای روشنش سبب شده تا صاحب این لقب شود. بگذریم می خواهم برایت از ادامه خاطرات بارداری ام بگویم روز 21 دیماه رفتم برای کنترل بارداری.خوشبختانه چون سونو وازمایش  غربالگری نداشتم خیلی معطل نشدم .صبح ،قبل رفتن به مدرسه گفتم که امروز من نیستم ووقتی می ایی ممکن است یا مامان فاطی پیش شما باشد یا خاله ...
23 دی 1392

برای بعدهایت که بخوانی (4)

ناز دونه ام : این روزها مامان حالش کمی بهتر شده ولی خوب بیشتر وقتها دوست داره استراحت کند تا بیرون برود وخریدی بکند نمی دانم چرا اینقدر بی حالم بیشتر میل به خوابیدن دارم تا بیدار ماندن . هفته بعد هم نوبت بعدی سونوگرافی  وغربالگری ام است .دیشب که دراز کشیده بودم وداشتی بالای سرم بازی می کردی هم خندیدی وهم سوال که مامان چرا شکمت قبلا این طوری نبود وبزرگ شده شاید توش بچه باشه من هم گفتم یک دفعه دیدی که خدا از ان اسمان یک نی نی برایمان فرستاد تا تو شکم مامان بزرگ بشه وبشود همبازی ومونس تو .می دانی کم کم دارم اماده ات می کنم هنوز صریحا چیزی بهت نگفتم خودت هم داری متوجه تغییر شرایط اوضاع میشوی .احساس می کنم کم کم وقت بیانش نزدیک شده .و...
23 دی 1392

تو هم تکیه گاهمی

تکیه گاهم: دیگر این احساس را می کنم که می توانم به راحتی این لفظ را برایت به کارببرم.همان حس عجیبی که بین مادر ودخترهای بزرگ به وجود می اید را ،من دیگر احساسش می کنم. تا کوچک بودی شاید همیشه پشتیبانی وبه قول معروف سرویس دهی از طرف من بود اما الان نه .تو هم بعضی اوقات اگر بتوانی می توانی مشکلم را حل کنی واین ارتباط دوطرفه گشته وچه قدر تجربه قشنگی است.دیگر از ان عالم بچه گی صرف خارج شدی مخصوصا از قتی به مدرسه رفتی ودیدت به زندگی کلا عوض شده است.دیگر با تمام افتخار می توانم بگویم که :می توانم به تو تکیه کنم .می توانم به کمکت چشم داشته باشم .می توانم از تو انتظاری مانند بزرگترها داشته باشم ومی توانم های دیگر...... با این احساس قشنگ بیشتر هم ...
3 دی 1392

برای بعدهایت که بخوانی(3)

خانم  طلای مامان : روز قبل مامان رفت تا نوبت دوم سونوگرافی وازمایش غربالگری را انجام دهد .به علت الودگی هوا واعلام تعطیلی به مدرسه نرفتی ولی چون من از تعطیلی با خبر نشدم برای همین صبحش شما را به مدرسه فرستادم وقتی رفتی من هم تازه ان موقع با خبر شدم که مدارس تعطیل است برای همین به نگهبان زنگ زدم تا شما را که منتظر سرویس بودی به خانه بفرستد واین باعث شد که وقتی امدی کمی هم اعتراض کنی که چرا من را فرستادی؟ امروز هم که تعطیلی وبا اخر هفته یک هفته ای میشود که به مدرسه نمی روی .بالاخره موضوع حل وفصل شد وگلم توجیه شد. داشتم می گفتم که طبق قرار قبلی مامان فاطی باید پیش شما می امد تا تنها نباشی ومن به دکتر بروم.ولی چون در اداره اش حاجی خور...
21 آبان 1392

روزانه های دخترم

نفس زندگی مان: مدتی است که به حمد خدا حالم بهتر شده دیگر از ان ویار های سخت وبد حالی خبری نیست .کمی عادی تر شده ام.خدارا شکرت. دوران سختی راگذراندم امیدوارم دوباره این حالتم بر نگردد. گلم روزها هم که به مدرسه می روی وبعد از امدنت دوباره با شلوغ بازی هایت نشاط را به زندگی مان می اوری .بعد از ظهر که از مدرسه می ایی ،وقتی می خوابی شب کاملا سرحال هستی و بعد کمی شبکه پویا دیدن ،مشغول انجام کارهای مدرسه ات میشوی.طبق برنامه مدرسه ات باید هر شب دیکته به تو بگویم .خط ات خیلی بهتر شده است اما باز هم نیاز به تمرین داری .هنوز بعضی اوقات باز یادت میرود مداد را درست در دستت بگیری ومن باید هر بار به شما تذکر دهم. بعضی شبها برای درس های فوق برنام...
13 آبان 1392

برای بعدهایت که بخوانی(2)

دخترکم: روز قبل یعنی ٢٧ مهر ماه ٩٢ رفتم سونوگرافی غربالگری ،خوشبختانه خیلی معطل نشدم اما همان زمان کم هم خیلی گذشت.چون می خواستم زودتر نتیجه اش مشخص شود.زمانی که تورا باردار بودم از این خبرها نبود همان سونوگرافی های معمولی که با فواصل زیاد انجام میشد،کافی بود اما گویا در این چند سال همه چیز تغییر کرده وحساسیتها روی این موضوع بیشتر شده است.به هر حال کار انجام شد ونتیجه به حمد خدا خوب بود وموردی نبود .بعد انجام ان ،یک ازمایش خون برای سلامت جنین در سه ماهه اول هم انجام دادم.جواب سونو را که پیش خانم دکتر بردم گفت احتمالا این سری هم باید مانند قبل دوباره استراحت مطلق باشم.نمی دانم ایا مانند ان زمان تحملش را دارم یا نه.خودم که فکر می کنم ...
28 مهر 1392

برای بعدهایت که بخوانی(1)

دختر با عاطفه ام: فکر میکنم این جا بهترین جایی است که می توانم احساسات امروزم را برای فردایت بنویسم .چون الان نمی توانم ان را با تو در میان بگذارم ولی دوست دارم ان موقع که قادر به درک مسایل شدی بدانی که چه قدر خاطرت برایم عزیز بوده که نخواستم ذهنت را درگیر مسایل پیرامونت بکنم .چون فعلا نیازی نمیبینم واین که احساس می کنم بیان ان ممکن است به درست واموزشت که تازه ان را اغاز کردی ،اسیب برساند البته شاید تا مدتی که نمود خارجی نداشته باشد ان را از تو پنهان کنم اما نمی دانم چند ماه بعد را چه کنم.خدا بزرگ است خودش کمکم می کند. دختری که هفت سال خودش یکه تاز میدان زندگی مان بوده ومن را کاملا مال خودش میداند ونمی خواهد این عشق را کس دیگری سهیم با...
28 مهر 1392

تولد92

دختر عزیزم : بالاخره پس از چندروز توانستم بیایم وکمی با تاخیر از تولد امسالت بنویسم.چون چندروزی خانه خودمان نبودیم.همانطور که گفتم در اخرین لحظات تصمیم براین شد که برای تولدت به خانه مامان فاطی برویم وعلتش را هم برایت توضیح دادم.صبح همان روز 24 مهر که مصادف با عید قربان هم شده بود اماده رفتن شدیم.شما قبلش گفتید که چون تولد خودم است پس کیک اش را هم خودم باید انتخاب کنم .ماهم چاره ای نداشتیم وهمه چیز طبق میل شما انجام شد یک کیک قشنگ با لوازم و....را از قنادی انتخاب فرموده وبعد به سمت خانه مامان فاطی راه افتادیم . سرراه از ما خواستی که شما را به خانه خاله برسانیم تا شب با خاله ونرگس وزینب برای مراسم به انجا بیایید ماهم همین کاررا کردیم وخود...
27 مهر 1392

روز شکوفه ها واول مهر

دختر محصلم: فکرمیکنم این اولین باری باشد که چنین لفظی را در وبلاگت مینویسم.بله شما دیگه شدی خانم مامان وبه مدرسه میروی ان هم برای یادگرفتن.مدتی بود که ادپتور لب تاپ مان سوخته بود ومن هم نتوانستم وقایع شیرینی را که درطی این مدت اتفاق افتاده بود را برایت بنویسم که مهمترین ان روز اول مهر ماه بود که شدی خانم مامان وبابایی.چون از سال قبل با محیط مدرسه اشنا شده بودی انجا خیلی برایت غریب نبود. اولین ان روز شکوفه ها بود که صبح با هم ساعت ١٠ به مدرسه رفتیم ودر جشن شرکت کردیم البته شما در کلاس ومامانها هم در پیلوت ،ان روز برایمان از قوانین مدرسه واشنایی بیشتر با کلاس اول صحبت شد ومن هم با مامانهای همکلاسی هایت بیشتر اشنا شدم .اخر وقت هم رفتیم تا ه...
7 مهر 1392