فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

برای بعدهایت که بخوانی(1)

1392/7/28 7:37
نویسنده : ماناز
675 بازدید
اشتراک گذاری

دختر با عاطفه ام:

فکر میکنم این جا بهترین جایی است که می توانم احساسات امروزم را برای فردایت بنویسم .چون الان نمی توانم ان را با تو در میان بگذارم ولی دوست دارم ان موقع که قادر به درک مسایل شدی بدانی که چه قدر خاطرت برایم عزیز بوده که نخواستم ذهنت را درگیر مسایل پیرامونت بکنم .چون فعلا نیازی نمیبینم واین که احساس می کنم بیان ان ممکن است به درست واموزشت که تازه ان را اغاز کردی ،اسیب برساند البته شاید تا مدتی که نمود خارجی نداشته باشد ان را از تو پنهان کنم اما نمی دانم چند ماه بعد را چه کنم.خدا بزرگ است خودش کمکم می کند.

دختری که هفت سال خودش یکه تاز میدان زندگی مان بوده ومن را کاملا مال خودش میداند ونمی خواهد این عشق را کس دیگری سهیم باشد چه عکس العملی می تواند داشته باشد؟این افکار وخیلی چیزهای دیگر فکرم را مشغول ساخته است.

روزها حالم خیلی بد است مانند زمانی که تو درراه بودی نیستم .ان وقتها فقط صبحها حالم بود وبعد همه چیز تمام میشد اما الان از همان اول صبح تا اخر شب پیوسته بد حالم .نمی دانم شاید کم طاقت وکم حوصله شده ام مانند ان وقتها نیستم.گاهی از مدرسه که می ایی متوجه این تغییر حالتم میشوی اما من فقط می گویم دلم درد می کند وحال تهوع دارم.

چند وقت قبل یک جریان جالب اتفاق افتادخاله امده بود به دیدنم ووقتی کمی در کارها کمکم کرد وسرشب رفت ،من هم به رختخواب رفتم تا کمی سرحال شوم اما خوابم برددر خواب جنگ ایران وعراق را میدیدم وبمباران وان خاطرات تلخ را.رویم هم پتوی خیلی گرمی انداخته بودم همه اینها باعث شد تا درخواب احساس گرگرفتگی بکنم.همزمان که خواب میدیدم صدای تورا هم میشنیدم که می گفتی مامان خوبی ؟چرا بدنت داغ است؟رفتی وترمومتر را اوردی وزیر بغلم گذاشتی تا به قول خودت ببینی تب دارم یا نه؟بعدش هم دستمال را با اب کاملا سرد خیس کرده بودی ومرتبا من را پاشویه می کردی.هم خواب بودم وهم بیدار اما حال ان را نداشتم تا بیدار شوم .فقط احساس خیسی وسردی دستمال روی پیشانی اذیتم می کرد.نمی دانم تا کی مراقبم بودی اما بعدا فهمیدم که به خاله زنگ زده بودی وگفته بودی مامان تب دارد بیچاره او هم کلی نگران شده بودومی گفت من که امروز پیشش بودم تب نداشت.شب هم که بابایی امد سریع به او هم چنین حرفی را زده بودی.میدانی که چه قدر این کار ت مورد توجه همه قرار گرفته بود وشده بودی پرستار مهربان وکوچک مامان.اخه غرق عاطفه ای دست خودت هم نیست مخصوصا این روزها که احساس می کنی حالم خوب نیست.

دوروز دیگر تولدت است که مصادف با عیدقربان شده است مامان فاطی گفته که این چندروز تعطیلی به انجا برویم وتولدت را انجا بگیریم هنوز تصمیم قطعی را نگرفتم شایددرخانه خودمان این کاررا انجام دهم اما انها راضی نمیشوند ونمی خواهند که من کار کنم.تا ببینیم چه پیش می اید.

دخترم مرا ببخش که این روزها نمی توانم خیلی به شما برسم خودم هم بیشتر به رسیدگی نیاز دارم .شبها درمشق نوشتن وریاضی گاهی راهنمایی ات می کنم .هر چند که خیلی نمی خواهم وابسته به من شوی اما در حد راهنمایی کردن را مانعی نمیبینم .چند حرف الفبا را یاد گرفته ای ومن با لذت تمام نوشته هایت را میبینم عزیز دل همه ما .فقط ارزو دارم که خوش خط شوی.

تا جایی که بشود وحالی داشته باشم احساسات درونم را برای بعدها یت مینویسم .چند روز دیگر قرار است سونوگرافی غربالگری انجام دهم واین که خانم دکتر مشخص کند که ایا باز هم باید مانند دفعه قبل استراحت مطلق باشم یا نه؟خودم که دوست ندارم می خواهم این دوران را عادی سپری کنم.حداقل کارهای معمولی خودم را بتوانم انجام دهم.خدایا هر چه صلاح است همان را برایم رقم بزن.من تسلیم خواستت هستم همان گونه که وضعیت امروزم را هم تو برایم این گونه رقم زدی.به حق این روزها وشبهای عزیز عرفه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فهیمه
24 مهر 92 16:43
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه ی زمزم
عیدتان مبارک



ممنونم دوست خوبم از حضوروتبریکتان
مامان فهیمه
24 مهر 92 16:45
عزیزم تولدت مبارک فاطمه محیا جون


دوست عزیز از طرف دخترم از شما تشکر فراوان می کنم.