فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 6 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

روز شکوفه ها واول مهر

1392/7/7 8:55
نویسنده : ماناز
609 بازدید
اشتراک گذاری

دختر محصلم:

فکرمیکنم این اولین باری باشد که چنین لفظی را در وبلاگت مینویسم.بله شما دیگه شدی خانم مامان وبه مدرسه میروی ان هم برای یادگرفتن.مدتی بود که ادپتور لب تاپ مان سوخته بود ومن هم نتوانستم وقایع شیرینی را که درطی این مدت اتفاق افتاده بود را برایت بنویسم که مهمترین ان روز اول مهر ماه بود که شدی خانم مامان وبابایی.چون از سال قبل با محیط مدرسه اشنا شده بودی انجا خیلی برایت غریب نبود. اولین ان روز شکوفه ها بود که صبح با هم ساعت ١٠ به مدرسه رفتیم ودر جشن شرکت کردیم البته شما در کلاس ومامانها هم در پیلوت ،ان روز برایمان از قوانین مدرسه واشنایی بیشتر با کلاس اول صحبت شد ومن هم با مامانهای همکلاسی هایت بیشتر اشنا شدم .اخر وقت هم رفتیم تا هر مادری به همراه دخترش قاب عکسی درست کنند تا در پایان سال شما در پایین ان متنی را حاصل باسواد شدنت است ،را بنویسی .شب قبلش هم خاله با زینب ونرگس امده بودند تا نرگس را بگذارند شب پیش تو بماند تا فردا در جشن شکوفه ها همراهت باشد اما وقتی فهمیدند که مدرسه چنین اجازه ای را نمیدهد همان شب رفتند اخه چند سال نرگس منتظر این لحظه بود تا چنین روزی را ببیند وبرای ان برنامه ریزی هم کرده بود اما متاسفانه نشد.

 درروز اول مهر هم من شما را به مدرسه رساندم ولوازم التحریر هایت را هم به انجا دادم تا درمدرسه بماند وهربار مجبورنباشی که کیفت را پرکنی از وسایل.البته به دستور خودمدرسه به خانه که امدم باز هم همان احساس غربت وتنهایی به سراغم امد.اما باید خودرا عادت میدادم.تا بعد از ظهر صبر کردم ووقتی امدی خیلی خوشحال بودی .من هم خیلی دوست دارم از اتفاقاتی که برایت افتاده ،تعریف کنی اما کلا مانند بچه های دیگر نیستی تا از سیرتا پیاز مدرسه را برای مادر شان تعریف کنند خیلی گزینشی حرف میزنی وگاهی هم به زور.من هم خیلی اصرارت نمیکنم چون خودم هم همین روحیه را داشتم.

این روزها درون مامان اتفاقاتی درحال رخ دادن است که ترجیح میدهم همچنان از ان بیخبر باشی تا به وقتش.خیلی دوست دارم عکس العملت را بعد فهمیدن موضوع بدانم اما بهتر است صبر کنم.کلا حال خوشی ندارم ولی شیرین است.حالم با دفعه قبل خیلی متفاوت است.روزها برایم کند می گذرند ومخصوصا تنهایی ازارم میدهد گاهی احساس میکنم به یک همدم خیلی نیاز دارم.بابایی هم که انقدرمشغول کارهایش است که فقط اخر شبها اورا میبینم .روزها هم که نیستی وبعد هم که میایی انقدرخسته ای که توان حرف زدن نداری.البته باز هم خدارا شکر قصد ناشکری ندارم.

دیشب با هم اولین شعر کتاب فارسی ات را کار کردیم تا ان را حفظ کنی چون قرار بود هر که این کاررا خوب انجام دهد از خانم جایزه بگیرد.صبح هم که میرفتی چندبار ان را مرور کردی.

امروز با مدرسه ات به مناسبت هفته دفاع مقدس به مزار شهدای گمنام رفته ای .تا اسم اردو میاید سراز پا نمیشناسی ومی خواهی به زور از من امضای رضایت نامه ات را بگیری.امیدوارم به گلم خوش بگذرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی درسا
15 مهر 92 2:04
مبارک باشه دختر عزیزم ..... خانم شدی برای خودت عزیز دل .... انشاالله پله پله موفقیت های بیشمارت رو پشت سر میزاری .......


ممنونم گلم بابت ارزوی قشنگتان امیدوارم روزی برای درسا خانم این روزهای به یاد ماندنی را تجربه کنید.