فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 15 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

تولد92

دختر عزیزم : بالاخره پس از چندروز توانستم بیایم وکمی با تاخیر از تولد امسالت بنویسم.چون چندروزی خانه خودمان نبودیم.همانطور که گفتم در اخرین لحظات تصمیم براین شد که برای تولدت به خانه مامان فاطی برویم وعلتش را هم برایت توضیح دادم.صبح همان روز 24 مهر که مصادف با عید قربان هم شده بود اماده رفتن شدیم.شما قبلش گفتید که چون تولد خودم است پس کیک اش را هم خودم باید انتخاب کنم .ماهم چاره ای نداشتیم وهمه چیز طبق میل شما انجام شد یک کیک قشنگ با لوازم و....را از قنادی انتخاب فرموده وبعد به سمت خانه مامان فاطی راه افتادیم . سرراه از ما خواستی که شما را به خانه خاله برسانیم تا شب با خاله ونرگس وزینب برای مراسم به انجا بیایید ماهم همین کاررا کردیم وخود...
27 مهر 1392

روز شکوفه ها واول مهر

دختر محصلم: فکرمیکنم این اولین باری باشد که چنین لفظی را در وبلاگت مینویسم.بله شما دیگه شدی خانم مامان وبه مدرسه میروی ان هم برای یادگرفتن.مدتی بود که ادپتور لب تاپ مان سوخته بود ومن هم نتوانستم وقایع شیرینی را که درطی این مدت اتفاق افتاده بود را برایت بنویسم که مهمترین ان روز اول مهر ماه بود که شدی خانم مامان وبابایی.چون از سال قبل با محیط مدرسه اشنا شده بودی انجا خیلی برایت غریب نبود. اولین ان روز شکوفه ها بود که صبح با هم ساعت ١٠ به مدرسه رفتیم ودر جشن شرکت کردیم البته شما در کلاس ومامانها هم در پیلوت ،ان روز برایمان از قوانین مدرسه واشنایی بیشتر با کلاس اول صحبت شد ومن هم با مامانهای همکلاسی هایت بیشتر اشنا شدم .اخر وقت هم رفتیم تا ه...
7 مهر 1392

وتو رسمادانش اموز خواهی شد

عزیز دل مامان: می خواهم برایت از کاری بنویسم که اولین تجربه ام بود.ان هم اماده کردن وسایل مدرسه برای  عزیز دلم. البته سال پیش هم چنین کاری را برای وسایل مدرسه ات کردم اما ان ها برای دوره پیش دبستانی ات بود وخیلی حالت رسمی نداشت. دوشب پیش که امدم تا کتاب ودفتر هایت را جلد کنم احساس خوبی داشتم وتجدید خاطره ای برایم شد .چه قدربرایم لذت بخش بود وقتی هرساله این کاررا در اواخر شهریور برای خودم انجام می دادم.جلد کردن را از خاله یاد گرفتم وهمان دوران ابتدایی همه کارهایم را خودم می کردم. حتی به زینب هم یاددادم واوهم همیشه این را می گوید.اما حالا داشتم برای تو این کاررا می کردم.وقتی نشستم تا این کاررا بکنم ازتو درخواست کمک نکردم تا ببینم که...
23 شهريور 1392

مامان می ایی عروسک بازی؟

دختردردونه ام: چند ماهی است به میمنت داشتن عروسکهای مختلف داری برای خودت کارگردان نمایشهای عروسکی میشوی تو متن را می گویی ومن هم باید اجرا کنم البته وقتی دلت برای مامان میسوزه  اجازه میدهی گاهی ما هم متن نمایشنامه را بنویسیم خلاصه داستانها داریم با این عروسکها هر کدام را یک اسمی برایشان گذاشتی (البته من هم نظر میدم بعضی وقتها) ودو تا را به دست من میدهی ویکی را خودت تکان میدهی متن را قبل از اجرا به من میگویی وداستان را تعریف میکنی ومن هم طبق ان جای انها حرف میزنم اما شخصیتهای نمایش عروسکی: اول :جوجوجه(گل سر سبد عروسکها وشخصیت اعظم) دوم:خرگوشی سوم:خرگوشک (همون خرگوش کیفیه که از مشهد برایت خریدم) ...
27 مرداد 1392

مامان بی گردنبند

گردن بند مامان: امروز صبح کلاسهای تابستانی ات شروع شد ومن دوباره شدم مامان بی گردن بند.اخه این اصطلاحی است که مخصوص شماست خودت می گویی من چون همیشه به مامانم وصل هستم وهمراه او ،پس مثل یک گردنبند برایت هستم. صبح زود از خواب بیدارت کردم وپس از خوردن صبحانه بردم ورساندمت تا ظهر که بیایم دنبالت.صبح زود که با هم رفتیم با وجودی که خوابت می امد اما از ان هوا وزود بیدارشدن احساس شادابی خاصی داشتی که من را هم سرحال کرد.خودم یک لحظه احساس روز اول مهر را کردم از ان حالت تابستانی بیرون امده بودم نمی دانم چرا فکر می کردم تابستان تمام شده.شاید دوباره عادی شوم نمی دانم. خیلی حال وحوصله کار کردن را ندارم وقتی هستی با شیطنتهایت انرژی می گیرم .همان ا...
27 مرداد 1392

تغذیه روحی دلبندتان

خیلی دوست دارم که والدین بچه ها همانطورکه به غذای جسمی کودکشان توجه دارند به غذای روحی ومعنوی انها هم توجه کنند ازحالابه فکراین نوع تغذیه هم باشیم وفقط بابشقاب غذا دنبال انها ندویم کمی هم دراین زمینه ازتجارب همدیگراستفاده کنیم.
26 مرداد 1392