مامان بی گردنبند
گردن بند مامان:
امروز صبح کلاسهای تابستانی ات شروع شد ومن دوباره شدم مامان بی گردن بند.اخه این اصطلاحی است که مخصوص شماست خودت می گویی من چون همیشه به مامانم وصل هستم وهمراه او ،پس مثل یک گردنبند برایت هستم.
صبح زود از خواب بیدارت کردم وپس از خوردن صبحانه بردم ورساندمت تا ظهر که بیایم دنبالت.صبح زود که با هم رفتیم با وجودی که خوابت می امد اما از ان هوا وزود بیدارشدن احساس شادابی خاصی داشتی که من را هم سرحال کرد.خودم یک لحظه احساس روز اول مهر را کردم از ان حالت تابستانی بیرون امده بودم نمی دانم چرا فکر می کردم تابستان تمام شده.شاید دوباره عادی شوم نمی دانم.
خیلی حال وحوصله کار کردن را ندارم وقتی هستی با شیطنتهایت انرژی می گیرم .همان امر ونهی ها وسر وکله زدنها وچانه زدن ها با هم سبب میشود تا من نیرو بگیرم عجیب است نه؟
بابایی هم هنوز کارش را شروع نکرده چون تعمیرات محل کارش فعلا ادامه دارد قرار بود عید فطر تمام شود اما نشدومن ماندم وجواب تلفنهایی را که باید به مردم بدهم اخه بابایی شماره محل کارش را روی خط مخصوص کاری اش دایورت کرده ومن شده ام مانند منشی ها که از صبح زود تا شب بایستی به همه جواب یکسان بدهم ولی عکس العملهای متفاوت ببینم.امروز هم بابایی رفته تا انجا را اماده کند وخرده کاری ها را انجام دهد تا فردا نقاشها بیایند برای رنگ کردن سقف.
خدایا خودت کمک کن تا کارها سریعتر پیش رود تا بیش از این شرمنده مردم نشویم.