فلاش بک(3)
ادامه فلاش بک 2:
از لحظه دنیا امدنت تا یک ماه ونیم شدنت خانه مامان فاطی بودیم چون شرایط خاصی داشتم ومثل بقیه که سزارین شده بودند ،نبودم مدتهای زیادی بعد عمل درد شدیدی در محل بخیه ها داشتم .خیلی به سختی شیرت می دادم .فقط اوقاتی که مجبور بودم با کلی زحمت از تخت می امدم پایین.می گفتند به نوع عمل و ترمیم ان مربوط میشود.هر چه بود گذشت.وقتی امدیم خانه خودمان هوا خیلی سرد شده بود مخصوصا که سال اول هم جسم خانه مان خیلی سرد بود حتی شوفاژهاهم قدرت جنگیدن با سرما را نداشتند وما مجبور بودیم بخاری برقی هم در اتاق خواب روشن کنیم.ولی این ها باعث شد از همان اول به سرما عادت کنی .خودت هم خیلی گرمایی بودی در محیط سرد بهتر می خوابیدی.
یادمه ما خودمان از سرما می لرزیدیم اما تو خیلی راحت تحملش می کردی.زمستان ان سال سخت گذشت وقتی روی زمین خوابت می برد از ترس این که بیدار نشوی همانجا دورت را پشتی می گذاشتیم تا در معرض باد نباشی ومثل یک اتاق کوچک محافظتت می کرد.کم کم به عید نزدیک میشدیم اولین عید با تو خیلی خوش گذشت .ان سال نیمه شب سال تحویل بود وتو هم بیدار بودی. چون از همان اول خوابت روی ساعت 3 نیمه شب تنظیم شده بود .روزها بیشترش خواب بودی وبعد نیمه شب تازه خوابت می برد.برای من خیلی سخت بود مخصوصا وقتهایی هم که دل درد میشدی که کلا خواب تعطیل بود.
وقتی خانه مامان فاطی بودیم در این جور مواقع بابا امیر تورا روی پایش دمرو می گذاشت تا شکمت کمی ارام شود وبعد برایت در حالی که موهای پشت سرت را نوازش می کرد می خواند:پیشان پیشانه پیشان ..... تا ان1ماه ونیم که انجا بودیم این روش جواب می داد اما بعدش نه.گاهی به خنده می گفتیم بابایی دیگه "پیشان پیشان "جواب نمی ده.خلاصه جریانات داشتیم با شما.
وقتی بیرون می رفتیم شیر خوردن شما هم حکایتهای خاص خودش را داشت.حتما باید محیط ارام بود اگر یک وقت صدایی می امد دیگر سینه را نمی گرفتی وترجیح می دادی گرسنه بمانی تا شیر نخوری وتا نوبت بعدی شیر خوردنت دیگر قهر می کردی ومدام گریه می کردی.خانه مامان فاطی از این نظر راحت بودم چون می دانستند وقت شیر خوردنت باید سکوت حکفرما باشد اما امان از وقتی که جایی می رفتیم واشنا به این اخلاقت نبودندومن هم نمی توانستم جای ساکت شیرت بدهم دیگه ببین چه خبر میشد؟ولی کم کم که بزرگ شدی این عادتت ترک شد وتا 6 ماه این گونه بود.ولی خوب باز هم سخت بود.به قول بابایی از همان اول ادم نمونه بودی.
داشتم از عید می گفتم که پس از ان باید غذای تکمیلی ات را شروع می کردم.اوایل عید بود که رفتیم خانه دایی احمد(دایی پدرشه) امد به شما نان برنجی بدهد ومن نگذاشتم اما بالا خره قاچاقی کمی بهت داد واین شد اولین چیزی که خوردی البته خیلی هم بدت نیامد دنبال بقیه اش بودی.ولی من دوست نداشتم حتی یک روز زودتر از موعدش به شما چیزی غیر شیر بدهم.وبه جز همان یک مورد موفق بودم.
ادامه دارد
راستی امروز با مدرسه به اردوی مرقد امام رفتی با وجودی که تازه مریضی ات خوب شده اما باز هم صبح با علاقه اماده شدی که بروی البته کمی نگرانم چون صبح به قول معروف خیلی میزان نبودی خدا تا اخرش را به خیر بگذراند.از مدتها قبل برای چنین روزی لحظه شماری می کردی .خدایا شیرینی اش را برایش نگه دار.