فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 18 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

فلاش بک (2)

1391/11/6 9:18
نویسنده : ماناز
538 بازدید
اشتراک گذاری

ادامه پست قبلی:

پس از اینکه به وجودم پا گذاشتی خیلی احساس سبکی می کردم ان سال تازه اثاث کشی کرده بودیم .چون هنوز بعضی جاهای خانه اماده نبود یک دوماهی بود که نتوانسته بودیم اسبابها را جا دهیم .نه کمدداشتیم ونه اشپزخانه اماده بود همین طور که انها روی زمین بودند کم کم اماده سازی می کردیم ان سال مامان فاطی هم به کمکمان امده بود چون بابایی که روزها سرکاربود وشبها ساعت محدودی کمک می کرد .وقتی فهمیدم بادارم دیگه کارزیادی نمی توانستم بکنم.کارها به کندی پیش میرفت اما وقتی به وجودت فکر می کردم ارامش می یافتم.

حدودا نوروز ٨٥ بود که امادگی نسبی پیدا کردیم ان سال عید خوبی بود چون اولین سال بود که در خانه خودمان بودیم ویک مزه دیگری داشت وتو هم که امده بودی ونور علی نور بود.اواخر نوروز وقت دکتر داشتم طبق سونوگرافی تشخیص داده شد که باید استراحت مطلق باشم.البته پذیرش ان اوایل برایم سخت بود فکر این که از صبح تا شب فقط بخوابی وکاری نکنی ازارم می داد ولی فکر کردن به تو تحملش را برایم راحت می کرد نمیدانم برخی مادران باردار چقدر وقت برای صحبت کردن با جنین شان می گذارند اما من به علت شرایطم از همان اول خیلی باهات ارتباط برقرار کردم واصلا احساس تنهایی نمی کردم حتی یادمه به برنامه کودک هم علاقه مند شده بودم ان سال "دردونه"ها را میداد وقتی دنیا امدی ان موقع که هنوز نوزاد بودی به محض شروع ان عکس العمل نشان می دادی وارام میشدی وگاهی هم نرگس برای خواباندنت شعر های ان را می خواند.

بعضی وقتها هم برای تنوع به خانه مامان فاطی میرفتیم وچندین روز انجا می ماندیم.چون دایما خانه ماندن مخصوصا با شرایطی که داشتم خسته ام می کرد.

اطراف خانه مان ان سال خیلی سوت وکور بود وسکوتش اذیتم می کرد اما گاهی به ان سکوت نیاز داشتم .بگذریم الان که دیگر مثل ان موقع ها نیست.٩ماه زودتر از انچه فکرش را بکنی گذشت ودر ویزیتها رشدت خوب بود وبه حمد خدا مشکل خاصی پیش نیامد.کلا بارداری سختی نداشتم در اوایل که ٣ماه صبحها تهوع واستفراغ داشتم اما زود برطرف میشد ویار سخت هم نداشتم واواخر هم راه رفتن برایم سخت بود   وبهترین خاطره ها مربوط به لگد زدن هایت میشد که گاهی در خواب ان چنان شدید بود که بیدارم می کرد ومی فهمیدم به یک جای از بدنت فشار امده وقتی تغییر وضعیت می دادم ارام میشدی در این مدت به جز چند ماه اول فقط به پهلو می خوابیدم یادم است پس از زایمان دیگر نمی توانستم به پشت بخوابم چون کمر درد شدیدی می گرفتم وحدود ٦ ماه کشید تا توانستم به پشت بخوابم اما تا یکسال راحت نبودم ونتیجه این جریانات شد یک جنین ٣کیلوو٩٠٠ گرمی که از نظر خانم دکتر درشت بودی وکمی زایمان طبیعی را برایم سخت دانست .اما به من فرصت ان را داد وسریع نگفت سزارین ومن تا نیمه راه هم پیش رفتم اما چون شما داخل شکم مامان .....کرده بودی دیگر صبر کردن را جایز ندانستند ومن علیرغم میلم سزارین شدم .وشما در تاریخ ٢٤ مهر ٨٥ دامن مامان را سبز کردی وزندگی مان به وجودت مزین شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سونیا
1 بهمن 91 9:45
خیلی قشنگ تعریف کردی از خوندنش خیلی لذت بردم فاطمه جون رو ببوسید از طرف خاله یدونه گاز البته نه اونقدر محکم که لپش رو بکنی ازجای من ازش بگیر


دوست خوبم از حضور صمیمیتان بسیار سپاسگزارم البته دخترم خیلی لوپی نیست اما چشم سعی ام را می کنم.
عاشق علي
5 بهمن 91 0:25
وقتي ميگن بهشت زير پاي مادران است يعني همين.


دوست خوبم ممنون از حضورتان وگذاشتن کامنت.البته ما فعلا در اول راهیم حالا خیلی مانده تا ان مرحله برسیم امیدوارم بتوانم از پس تربیت این نعمت الهی درست برایم.