فلاش بک (1)
نازدانه ام:
گاهی لازم است در زندگی به عقب برگردیم تا با یاداوری وقایع ،هم تجدید خاطره ای شود وهم مسائل را از دید دیگری که ان روزها نگاه نکردیم،ببینیم تا حال هر چه نوشتم زمان فعلی بود اما دوست دارم به عقب برگردم تا ناگفته ها را برایت بنویسم نمی دانم در اینده چه پیش می اید شاید نتوانستم انها را برایت بگویم.
من وبابایی در سال ٧٧ عقد کردیم ان موقع من دانشجو بودم در شهرستان.یک سال مانده بود تا درسم تمام شود یادم است در ایام امتحانات اخر ترم وقتی مامان فاطی به خوابگاهم زنگ زداز امدن خواستگار صحبت کرد من هم که در اوج امتحانات بودم گفتم الان امادگی اش را ندارم اما گفت مادرش خیلی عجله دارد گفته اگر میشود با هواپیما بیاید تا مراسم خواستگاری انجام شود بعد بروداما من قبول نکردم.همیشه درسم برایم اولویت بود بالاخره قرار شد تا اخر امتحانات صبر کنند.ان موقع اواخر تیر ٧٧ بودکه خود ان حکایتها دارد که چگونه با ان همه خاطرات شیرین وبعضی اوقات تلخش باید خداحافظی میکردیم وچقدر سخت بود دوری از دوستانی که مانند خانواده ات شده بودند .....
چندروز بعد قرار خواستگاری گذاشته شد.برای بار اول فقط مامان منیر (خدارحمتش کند)امد بار دوم هم عموی بابایی وداماد (که حالا بابایت است) امدند .پس از صحبتهای اولیه قرار عقد گذاشته شدروز ٣١ مرداد٧٧ بود مراسم نامزدی در خانه خودمان انجام شد.چون یک سال به اتمام درسم مانده بود قرار شد برای همین مدت عقد کرده بمانیم.مهرماه اش راهی دانشگاه شدم.تا تیر ماه ٧٨ که امتحانات فاینال وخداحافظی از تمام خاطرات ٦ ساله بود که انها را هم اگر شد در جایی جداگانه می گویم.در ١٥ مرداد٧٨ جشن عروسی برگزارشدومن وبابایی رسما زندگی مشترکمان را شروع کردیم.قرار بود بابایی خانه ای بخرد وچقدر هم با هم به جاهای مختلفی رفتیم واخری را که قرار شد بخریم حادثه ای پیش امد و نشد که ما اول زندگی صاحبخانه شویم.
به پیشنهاد بابا حسین رفتیم طبقه بالایی خانه دختر عمه بابایت .اخه تازه خالی شده بود.من هم قبول کردم برای اول زندگی جای خوبی بود هم بزرگ بود وهم در محله خوبی بود.تا سال ٨٤ انجا بودیم .بابایی هم از چند سال قبل از ازدواج در تعاونی مسکن پزشکان ثبت نام کرده بود اما تا مدتها امیدی نبود ساخت وساز شروع شود.هر وقت می امدیم یک زمین خالی بود.تا این که نظام پزشکی با یک نفر شریک شدو انجا ساخته شد.اواخر٨٤ بود که تحویلمان دادند وما جز اولین ها بودیم که به اینجا امدیم.اوایلش خیلی سخت بودچون اطرافمان تقریبا خالی نه مغازه ای نه چیزی.یادم است گاهی صبحهای زود که میرفتیم سگها همراهیمان می کردند ومن که خیلی از سگ میترسیدم تمام مسیر را می دویدم.خلاصه سختی هایش به طعم شیرین صاحبخانه شدن مان می ارزید.٢ماه پس از نقل مکان بود که کم کم وجودت را در خودم حس کردم اولش شک داشتم اما وقتی ازمایش دادم بله .همیشه دوست داشتم در مستاجری بچه داری نکنم.دوست داشتم در خانه خودمان بچه ام به دنیا بیاید وهمان هم شد هر چند با تاخیر چند ساله .
ادامه دارد