فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

تجربه مامان +فاطمه =روز شیرین

1391/1/30 23:11
نویسنده : ماناز
574 بازدید
اشتراک گذاری

خانم مامان:

امروز روز پر کاری داشتی والان که دارم این را می نویسم در خواب عمیقی فرو رفته ای می خواهم از اول برایت بگویم:

صبح زود بیدارت کردم تا برای ثبت نام در پیش دبستانی (مدرسه ای که دوست دارم انجا بروی)اولین تجربه ات  رادر این زمینه کسب کنی دوست داشتم با اتوبوس برویم تا به مسیر اشنا شویم اخه انجا از خانه مان دور است اما ارزشش را داشت ٨صبح که راه افتادیم حدود ساعت ٩ رسیدیم البته اتوبوس از مسیر هایی رفت که اگر قرار باشد با سرویس بروی راه نزدیکتر است میشه گفت دور شمسی قمری زد.وقتی به در مدرسه رسیدیم با راهنمایی اقای نگهبان که سر بن بست مدرسه اتاقش بود به محل ثبت نام رفتیم در ان اتاق یک مادر دیگر هم مشغول پر کردن فرم بود.تو هم همراه مامان امدی پیش ان خانم که مسئول ثبت نام بود .یک شکلات بهت تعارف کرد وتو با سختی (عادتت است که به راحتی تعارفی قبول نمی کنی نمی دانم چرا)یک دانه برداشتی وان را به من دادی من هم مشغول نوشتن اطلاعات در خواستی شدم .پس از تمام شدن همه بندها ان را تحویل دادم وبرای یک هفته دیگر هم نوبت تست ومصاحبه ات گذاشته شد. نمی دانم چی پیش می اید اما از خدا خواسته ام اگر صلاح مان باشد همین جا قبول شوی.هر چه باشد او بهتر از هر کسی به عاقبت امور اگاه است.

حدودهای ظهر  سر راه برای محکم کاری در یک مدرسه نزدیک منزلمان اسمت را رزرو کردم تا نتیجه این تست ومصاحبه مشخص گردد.دراین مدرسه برخورد کادر فوق العاده خوب بود ومعلم پیش دبستانی با دستور مدیر شخصا امدند ونمونه کارهای کلاسی را هم برای تو وهم من دانه دانه توضیح کاملی دادندودر لابه لایش از تو هم سوال می کردند وهر کدام را که بلد بودی با حالت خاص شجاعانه جواب می دادی اخه مامان بهت گفته بود هر چه پرسیدند واضح وبلند جواب بده نه این که فقط خودت بشنوی وتو هم خیلی سعی می کردی این  خواسته مامان را رعایت کنی.

وقتی امدیم خانه پس از خوردن ناهار تا شروع شدن کلاس قرانت که بعد از ظهر بود یک چرت کوتاهی زدی ومن هم خوابیدم اما با حالت اماده باش تا خوابم نبرد.یادم است خیلی به سختی بیدار شدی ومن وقتی لباسهایت را تنت می کردم خواب الوده بودی اما وقتی بیرون امدی وهوای با طراوت بهاری به هر دویمان خورد تمام خستگی از تنمان بیرون رفت .طوری که تا یک ساعت پس از اتمام کلاست با زهره وبقیه بچه ها دائم در حال بدو بدو وبازی های دیگر بودی.

خلاصه امروزچیز های  جدیدی را هر دو تجربه کردیم وخیلی خوش گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانی طهورا
2 اردیبهشت 91 12:40
تا رای ندین ول کن قضیه نیستم!!!!!!!!!!!! مگه ما دوستای جون جونی نیستم پس چرا رای نمیدین
مامانی درسا
6 اردیبهشت 91 2:25
انشاالله بهترینها نصیب دخترک گلم بشه . قربونش برم که روز به روز داره خانمتر میشه .

از دعای خیر تان ممنونم
مامان بهار
9 خرداد 91 23:12
ممنون واسه راهنمایی


دوست عزیز خوشحال میشوم بتوانم به کسی حتی در حد یک راهنمایی کوچک کمکی کرده باشم.