تجربه اولین دوری
دردونه مامان
می خواهم برایت از اولین اردویی که رفتی بگویم:
پنجشنبه قبل با بچه های کلاس قرانت رفتی قلعه سحر امیز پارک ارم راستش خیلی مرددبودم اجازه بدم بری اخه بابایی مخالفتی نداشت اما من خیلی مطمئن نبودم چندساعت بدون مامان جایی دوام بیاوری اخه می دونی تا حالا به جز ساعاتی که خونه مامان فاطی می مونی انهم با شرط این که زینب ونرگس (دختر خاله هاشن)حتما باشند جای دیگری نمی مونی تازه انجا هم که هستی هی به موبایلم زنگ میزنی که کی می ایی ومن باید گزارش لحظه به لحظه بدم تقصیر خودت هم نیست شرایط زندگیمون طوریه که از همون اول بیشترین کسی را که دیدی من بودم وبرای همین خیلی به من وابسته ای
بگذریم راضی شدم که بری گفتم بالاخره که چی باید از یک جایی شروع کرد واین موقعیت خوبی بود البته خودتم با این قید که من همراهت نیستم دوست داشتی که بری واین انگیزه قوی برام بود
روز پنج شنبه ١٥دی٩٠ساعت٩:٤٥جلوی درمسجد رفتیم تا سوار ماشین شوی ما اولین نفر بودیم دربین راه توصیه های لازمو بهت کردم وگفتم کاری داشتی به خانم احمدی بگو انجا اون مامانته ماشین با تاخیر امد به خاطر سردی هوا تا امدن ماشین بچه ها را داخل مسجد بردند ان جا هم گروهی خانم کلاس داشتند وچند باری باعث تذکر استاد شد تا بچه ها کمتر سر وصدا کنند اما فایده ای نداشت وقتی اعلام کردند ماشین امده با ذوق تمام دست مرا می کشیدی تا زودتر سوار شوی همین خوشحالی ات باعث میشد کمی از حس نامانوس جدا شدن از تو بکاهد اخه راستش دلم گرفت برای من هم جدا شدن از تو سخت بود رسیدم به دل پدر ومادر خودم درهمان ایامی که به اردو می رفتیم اون موقع ما خوشحال بودیم وفقط به فکر خودمان اما نمی دانستم هر بار جدایی چه حسی به انها می دهد اون روز برای اولین بار من هم در ان موقعیت قرار گرفتم سوار که شدی خیلی دوست داشتم از پشت شیشه ماشین ببینمت اما شیشه ها بلند بود وتو قدت نمی رسید
امدم خانه بابایی هم بود خیلی جای خالی ات مشخص بود سکوت خانه اذیتم می کرداما بایدمن هم به این جدایی ها عادت میکردم سرم را به کار گرم کردم ساعت ٢:٣٠بعدازظهر با بابایی اومدیم دنبالت خیلی خوشحال بودی وتا رسیدی از بازی هایی که کردی تعریف کردی ومن خیلی خوشحال شدم که اولین تجربه دوری از من برایت شیرین بود وخاطره بدی برایت نداشت
خدایا شکرت از معلم عزیزت ممنوم که دراین تجربه شیرین نقش به سزایی داشت.