برای بعدهایت که بخوانی(6)
ناز گل باغ زندگیمون :
از وقتی موضوع را فهمیدی برخلاف انتظارم خیلی با نی نی جدید ارتباط خوبی برقرار کرده ای من هم سعی می کنم تا با بیان مسایل عاطفی واحساسی وحتی پزشکی ،درباره این موضوع ،این حس را در درون ات تقویت کنم. شما هم که این مدت کلی سوالات پزشکی درباره جنین از من می کنی ومن هم تا حدی که قادر به درکش باشی پاسخ دختر کنجکاوم را می دهم .از مدرسه که می ایی دست روی شکم مامان می گذاری وکمی ان را ماساژ می دهی تا به قول خودت خستگی نی نی از بین برود بعد منتظر عکس العملش میشوی وبا دست دیگرت حرکاتش را حس می کنی.نی نی هم برایت کم نمی گذارد وتا می تواند دلبری می کند تا دل کوچک وپاک خواهرش را ببرد وازالان توانسته خودش را در دلت جا کند.چه قدر تجربه این لحظات برای هر دویمان قشنگ است .می دانی قبل از این که موضوع را بدانی چه قدر نگران عکس العملت بودم اما الان خیالم تقریبا راحت شده که او را به راحتی پذیرفته ای.
روز 21 ام بهمن نوبت سونوگرافی ودکتر داشتم هم برای این وهم برای خرید وسایل نی نی ولباسهای عید شما ،تصمیم گرفتیم تا به خانه مامان فاطی برویم وتعطیلی را انجا باشیم .من ظهر روز 21 ام به مطب رفتم وخاله هم امد دنبال شما تا از مدرسه که امدی تورا به خانه خودشان ببرد .چه قدر هم صبح وشب قبلش خوشحال بودی که قرار بودبعد مدتها انجا بروی. من هم خیالم راحت بود که در چند ساعت نبودن طولانی ام انجا به شما خوش می گذرد.
چون نوبت سونوگرافی داشتم (که برای تعیین رشد جنین بود)می دانستم که تا شب کارم طول میکشد .وقتی رسیدم خیلی قبل من در نوبت بودند ان روز هم خانم دکتر دیر امده بود وازدحام خیلی بیش از دفعات قبل بود وبرای همین وقتی وارد شدم جای نشستن نبود.تصور کن با ان شرایط سرپا هم بایستی .من هم که احساس سنگینی بارداری ام کاملا احساس میشود. تحمل ان شرایط برایم سخت بود .انجا همه مثل من ویا بدتر از شرایط من بودند برای همین هم به نوبت روی صندلی ها مینشستند تا به هم کمک کنند تا دیگران سرپا زیاد نباشند.من هم به شوخی به خانم منشی گفتم که بار بعد صندلی ام را می اورم تا مجبور نباشم سرپا بایستم.خلاصه بعد 2 ساعت از این صندلی به ان صتدلی وسرپا بودن ،یک جای خالی نصیبم شد .کمی هم از فشار جمعیت کم گردید ولی همه خسته بودند .همراهان که روی زمین نشسته بودند وبعضی مشغول بافتنی بافتن وصحبت کردن با هم .من هم نا خواسته حرفهایشان را میشنیدم.هر کسی از نحوه باردار شدن خود یا دخترش ومشکلات وهزینه های ان صحبت می کرد .بالاخره این چند ساعت باید جوری سپری شود.
ان روز چند مورد امنیوسنتز بود هیچوقت صدای فریاد ان خانم را یادم نمی رود که چگونه از اتاق سونو به گوش رسید وباعث ترس بقیه مخصوصا انها که قرار بود ،بشوند شد.بنده خدا موقع وارد شدن سوزن به کیسه اب خیلی درد کشیده بود ووقتی بیرون امد چهره رنگ پریده وگریانش سبب ناراحتی همه شد.مدتها روی صندلی بود تا حالش جا امد وبرای دادن نمونه با شوهرش وخواهرش به ازمایشگاه رفتند.یک مورد جالب هم مربوط به خانمی بود که دفعه قبل گفته بودند دوقلو بودند باردار است اما این بار مشخص شد که سه قلو هستند.خودش خیلی خوشحال بود اما مادرش با شنیدن این خبر وار رفت وروی زمین نشست حتما به فکر مشکلات وزحمتهایی بود که بایستی متقبل میشد.
من هم وقتی نوبتم شد اذان مغرب می گفتند ساعت 6 بود که صدایم کردند خوشبختانه قبل استراحت ونماز وافطار کردن خانم دکتر سونویم انجام شد .چون بعدی های من بعد از من یک 20 دقیقه ای معطل شدند اما من فقط منتظر گرفتن گزارش بودم وخیالم راحت بود.نتیجه سونو بالاخره قطعا نشان داد که شما صاحب برادر شده ای وخانم دکتر از وضعیت رشد جسمی او راضی بود .نتیجه بارداری با سن 29 الی 30 هفته ووزن 1.800گرم بود.وبعد به شوخی به من گفت چه قدر وول می خورد ونمی گذارد اندازه هایش را بزنم.در صورتی که بعضی برعکس من بودند وجنین شان خیلی حرکت نداشت ویا خواب بود وبرای همین مجبور بودند چند بار بروند بیرون وابمیوه بخورند وبعد بیایند .اما من چون این شرایط را می دانستم که می تواند از خستگی جنین باشد ،برای همین روز سونو هم ناهار مقوی می خورم وهم قبل نوبتم مرتبا عرق بیدمشک شیرین می خورم تا هم ارامش پیدا کنم وهم جنین انرژی کافی داشته باشد.
بعد انجام ان مرحله بعدی رفتن پیش خانم دکتر برای نشان دادن جواب ازمایش ونتیجه سونو بود او هم موردی نگفت وبرای دوهفته دیگر برایم وقت تعیین کرد .دیگر از این به بعد فواصل ویزیتها کمتر میشود.
شب که کارم تمام شد ساعت 9 بود که زمان الله اکبر گفتن شب 22 بهمن بود .که از رادیوی ماشین پخش میشد .به خانه مامان فاطی امدم .اما چه قدر خسته وگرسنه.مامان فاطی هم برایم یک شام حسابی پخته بود تا کمبودم جبران شود .شما را هم به بابایی گفتم تا از سرکار که امد از خانه خاله بیاورد انجا. وقتی امدی توهم خیلی خسته بودی.وبرای همین وقتی رفتی بخوابی تا سرت را روی بالش گذاشتی سریع به خواب رفتی .مثل این که خیلی با زینب ونرگس بازی کرده بودی وخسته بودی .
من هم دست کمی از تو نداشتم .فردای ان روز قرار بود که برای خرید وسایل نی نی با بابایی برویم اما به علت تعطیلی مغازه ها در صبح چون باید بعد از ظهر میرفتیم دیگر شرایط مناسب خرید پیش نیامد وفعلا که مانده است تا بعد فرصت دیگری برویم انشاءااله .
دیشب هم به خانه امدیم تا شما برای رفتن به مدرسه اماده شوی .الان هم مامان تنهاست ودارد برای بعدهایت مینویسد.باوجودی که خیلی خسته ام .اما ارزشش را دارد تا گلم وقتی بزرگ شد انها را بخواند تا بداند که مامان چه روزهایی را تجربه کرده است.