فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 18 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

ازعینک تا جوجه

1392/4/2 1:20
نویسنده : ماناز
475 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم:

چند وقت پیش با هم رفتیم که برای استفاده از کامپیوتر ،عینک محافظ برایت سفارش دهم حالا بماند که در انجا چه قدر سخت یک مدل را پسندیدی .اقای فروشنده شاید 20 مدل قاب عینک اورد اما هیچکدام را نپسندیدی به نظر من مدلهایش قشنگ بود ومن خودم با سخت پسند بودنم هم چند تا انتخاب کردم اما چون قرار بود از ان استفاده کنی ناچارا باید طبق سلیقه خودت بود تا بهانه ای نداشته باشی.تا این که لحظه اخر ودر کمال ناامیدی از ان مدل ها یکی را ناگهان انتخاب فرمودید ووقتی زدی خیلی هم با مزه شدی ومن هم چاره ای جز قبول کردن ان نداشتم هر چند جزءقابهای گران قیمت بود.بالاخره یک بار است دیگر وهر بار که نبایدخریده شودمگر گمش کنی. ماهم همان را سفارش دادیم.اینها را گفتم تا این موضوع را بگویم درراه بازگشت ،چشم شما به قفسه جوجه ها مقابل مغازه عینک فروشی افتاد که مربوط به پرنده فروشی بود خیلی به حیوانات علاقه داری تا چنددقیقه به جوجه ها نگاه میکردی وبعد از من خواستی برایت بخرم.من خودم هم بچه بودم مامان فاطی برایم می خرید وجزءسرگرمی تابستان من شده بود اما فرقش این بود که ما حیاط داشتیم ومشکل نگه داری نداشتیم.ولی من با این زندگی اپارتمانی باید جوجه را کجا نگه داری می کردم؟ ازمن مخالفت واز تو هم اصرار .تا این که با شرطی که گذاشتم قرار شد برایت بخرم.انقدر خوشحال شدی که نگو

من خودم هم خیلی جوجه مرغ را دوست دارم تو خودت از ان رنگی ها خوشت امده بود اما من خاطره خوشی از انها نداشتم.به نظرم زودتر از بقیه می مردند برای همین یک جوجه با رنگ زرد طبیعی وبا یک خال روی سرش که مربوط به رنگ اصلی پر هایش بود برایت خریدم.حتی قید پارک را هم زدی چون قرار شد بعد سفارش عینک با هم به پار ک برویم.

درراه که می امدیم نایلون ان را که پر از سبوس گندم بود دردستت گرفته بودی وبا لذت تمام به ان نگاه میکردی خیلی جیرجیر نمیکرد.به نظرم جوجه ارامی بود.وقتی به خانه رسیدیم داخل جعبه پرتقال روزنامه انداختم واین شد خانه جدید جوجه ات.تازه این زمان بود که جیرجیرش شروع شد دوست داشت ان را دردست بگیری .روزها گذشت وتو سرگرم بازی با او.حتی یادم است سحرخیز هم شده بودی.بیشتر وقتت را پر کرده بود حتی به فکر کامپیوتروشبکه پویا نبودی (خوشبختانه)یادم است با ان قایم موشک هم بازی میکردی وقتی مخفی میشدی چون تورا مادر خودش میدانست صدایش در می امد ووقتی یک دفعه ظاهر میشدی خوشحال میشد وساکت وهمه اینها برایت لذت بخش بود.یاد بچگی های خودم افتادم ان زمانها که مامان فاطی سرکار میرفت واین بود مونس تنهایی های من در ایام تابستان.

در همین حین هم به شما دوستی ومهربانی با حیوانات را یادت میدادم.وقتی اب می خورد برایت جالب بود که سرش را بالامیگیرد.ومن چیزهای لازم را برایت توضیح میدادم.

تقریبا دو هفته ای به همین صورت گذشت وتو خوشحالتر از روزهای قبل .گویی همبازی جدیدی پیدا کرده بودی .حتی چند عکس وفیلم هم گرفتید.یک روز مشغول درست کردن گوشواره با منجوق بودی که گویی جوجه ات فکر کرده بود که ان کرم است وان را به نوک گرفته وفرار کرد ومن یک دفعه دیدم با سرعت تمام دنبالش می کنی تا ان را ازش بگیری اما در این حین ظاهرا ان را نوش جان کرده وتو خیلی ناراحت شدی ومن که سرگرم اشپزی بودم فقط یک لحظه دیدم که ان زبان بسته نمیتواند خوب راه برود وبا هر قدمی مینشیند نفهمیدم چه شد وهرچه صدایت کردم که جریان را بپرسم جواب نمیدادی ورفته بودی قایم شده بودی تا این که به اصرار من وقول اینکه دعوایت نکنم گفتی پایم را روی پایش گذاشتم .ان موقع فهمیدم که جوجه بدبخت شل شده است.اتفاقا بابایی هم خانه بود به محض ان من وبابایی که عصبانی هم شده بود مشغول عملیات پزشکی شدیم.من جوجه را گرفته بودم وبابایی هم با چوب کبریت برایش اتل درست کرد وقبلش هم به پایش پماد پیروکسیکام زدم تا حدود ی دردش ساکت شد اما به نظرم اتل اذیتش میکرد برای همین ان را باز کردیم وهمین چقدر باعث دردکشیدن ان بیچاره شد.

بابایی هم وقتی دید شما از جوجه مراقبت درست نکردی وباعث این مشکل شدی گفت جوجه را به نرگس دهیم تا انها نگهش دارند اخه وقتی خانه ما امدند وبا مزه گی های اورا دیدند او هم هوس جوجه کرد وقرار شد خاله برای او هم بخرد.ولی تو راضی نمیشدی ان را حتی به نرگس دهیم .من هم با نظر پدرت موافق بودم وتوجهی به گریه هایت نکردم.اخر شب جریان را به خاله گفتم واو هم قبول کرد تا از جوجه مراقبت کند ولی من گفتم که برای پیش نیامدن مشکلهای مشابه جوجه را پس از خوب شدنش به پرنده فروشی ببرد ونگه ندارد.تا حداقل کسی که محیط مناسبش را دارد ان را بزرگ کند.خاله هم همینکاررا کرد.ومن علیرغم علاقه ام به ان جوجه(چون کارهایش خیلی با مزه بود)از این کارراضی بودم

دیشب قبل خواب عکسهای جوجه را میدیدی مخصوصا ان عکسی را که ان را مانند انسان کف دستت خوابانده بودی وبرایش لالایی می گفتی تا بخوابد ومن هم از این صحنه عکس گرفتم.

دخترم همه این جریانات با تلخی وشیرینی هایش گذشت وبرای من وتو تجربه ای بود .وتو فهمیدی که حیوانات به محبت ما انسانها نیاز دارند وباید خیلی خوب از انها مراقبت کنیم وبرای من هم این تجربه که برای شما از این موجودات نخرم تا تلخی عدم مراقبتش را نچشم.هر چه باشد این حیوانات زیر دست ما قرار دارند ونباید در حقشان کوتاهی کنیم هر چند خودم که کوچک بودم به این موضوع خیلی حساس بودم وحتی از خودم بیشتر به انها میرسیدم.

خدایا اگر کوتاهی کردم خودت مرا ببخش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان آرینا مو فرفری
22 خرداد 92 16:36
عجب ماجرائی ...هم بامزه بود و هم ناراحت کننده.



ممنونم دوست وفادار من.بله واقعا اخذ حالی برای همه مان بود.من خودم خیلی بهش عادت کرده بودم.
مامان آرینا مو فرفری
22 خرداد 92 16:38
سلام ماناز جون دلم برات تنگ شده همیشه به یادت هستم عزیزم.


دوست خوب وعزیزم من هم سلام، ممنون از این که به یاد ما هستید.در اولین فرصت حتما می ایم.
دخمـــلی شکلکــــــــــــ
24 خرداد 92 23:01
آخی...................یادش بخیر
منم عاشق جوجه بودم...
منو برادرم تابستون همیشه دنبال سنجاقک بودیم که شکار کنیم برا جوجه هامون
چه دنیای کودکی زیباست


ممنونم گلم از حضورتان واین که مرا به یاددوران کودکی ام انداختید.
مامان کوثری
25 خرداد 92 20:02
با سلام طراحی تم تولد و تم های مختلف جشن های کودکان ، طراحی تم جشن الفبا ، طراحی تقویم ، طراحی انواع فریم های کودکانه و هر طراحی دیگه ای که دوست داشته باشین رو با ما تجربه کنید طراحی و چاپ و بسته بندی انواع گیفت های هدیه مخصوص هر جشنی که شما بخواهین http://temparti.blogfa.com/ چاپ همه موارد هم انجام میشود در صورت نیاز چاپ و برش طرح های خودتون هم میتونید به ما بسپارید حتما برای یکبار از وبلاگ من دیدن کنید امیدوارم خوشتون بیاد از نمونه کارهام http://temparti.blogfa.com/
mahtab
26 خرداد 92 16:51
عزیزم خصوصی داری
mahtab
26 خرداد 92 16:56
عزیزم اگه دقت کنی میبینی تو هر صفحه از وبت فقط یک صفحه وجود دراه
اگر حمل بر بی ادب ینباشه میتونی تو تنظیمات وبلاگت تو قسمتی که میشه تعداد پست در هر صفحه رو تنظیم کرد تعدادشو بیشتر کنی تا بازدیدکننده هات مجبور نباشن برا دیدن هر پستت یه صفحه دیگه رو باز کنن
موفق باشی


دوست خوبم از نظرتان خیلی سپاسگزارم ولی من دلایل این کارم را در وبتان توضیح داده ام.باز هم نظری بود بفرمایید.
mahtab
27 خرداد 92 9:44
عزیزم سلام خصوصی داری
mahtab
27 خرداد 92 14:26
عزیزم خصوصی داری

ممنونم گلم
الهام مامان آوینا
27 خرداد 92 16:57
چه ماجرای جالبی.. اتل بستن و اقدامات پزشکی.. یادمه ما هم قدیما داشتیم فوت که شد تو حیاط خونمون با داداشم خاکش کردیم و می رفتیم براش فاتحه می خوندیم


ممنونم دوست خوبم از حضورتان،بله درقدیم حیوانات هم برای بچه ها باارزش بودند اما حالا....
مامان علی مرتضی
29 خرداد 92 14:48
سلام ماناز خانم خوبین؟شما چقدر فهمیده وبا شخصیت هستین چندین بار جوابای شما رو توی قسمت پرسشو پاسخ دیدم همه احساسی جواب میدادن وشما با دلیل و اگاهی خاصی،من عاشق شخصیت شما وشما رو با غرور لینک کردم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم


دوست عزیزم من هم سلام عرض میکنم.راستش من قابل این همه لطف شما نیستم واقعا نمیدانم چه بگویم فقط می توانم این را بگویم که من خیلی دوست دارم مسایل را از همه زوایای ان نگاه کنم حتی در امر همسرداری وبچه داری هم تمام سعی ام همین است گاهی لازم است واقع بینی با احساس توام باشد وهیچکدام به تنهایی خوب نیست.باز هم از شما ممنونم گلم.امیدوارم لایق این صحبتهای شما باشم.برای من باعث افتخاراست که درلیست دوستان شما جایی داشته باشم.