فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 18 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

روز مادر92وسرنوشت نفر چهارم خانه ما

1392/2/18 9:46
نویسنده : ماناز
451 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم:

می خواهم برایت از روز مادر امسال بنویسم.روز١٣ اردیبهشت صبح زود رفتیم خانه مامان فاطی .چون بابایی جمعه ها جلسه داره هر وقت انجا بخواهیم برویم باید زود برویم وبه قول خودت از ان صبح تاریکها تا بعد خودش به کارش برسد.صبح کمی با خستگی بیدارشدی خیلی دوست داشتم برای مامان فاطی گل هم بخریم البته ناامید بودم چون ان موقع صبح جایی باز نبود .اما وقتی به سر چهارراه نزدیک خانه مامان فاطی رسیدیم یک گلفروش را دیدم به بابایی گفتم یک دسته گل رز قرمز که ٣ تا شاخه بود بخرد .کلا بابایی با خریدکردن از دستفروشها مخالف است اما چون من گفتم مخالفتی نکرد .ان گل را دادم به دستت تا تو به مامان فاطی بدهی قبلش هم گفتم وقتی سلام کردی بعد تبریک می گویی وبعدش با احترام تقدیم می کنی.همه چیز همانگونه که گفته بودم انجام دادی وچه قدر مامان فاطی را خوشحال کردی اخه تا حالا از این کارها نکرده بودی.خیلی با این جور کارها که رسمی و متعارف است میانه ای نداری وخیلی سخت قبول می کنی .اما بایستی عادت کنی ناسلامتی قرار نیست پشت کوهی زندگی کنیم.زندگی اداب ورسومی هم دارد.

انجا که رسیدیم همه اش فکرنرگس بودی دوست داشتی انها هم انجا بودند تا از سرو کول هم بالا بروید اما چون امتحان داشت نتوانست بیاید وقتی که خانه خاله واحد روبه رویی مامان فاطی بود راحت بودی برای خودت هی میرفتی وهی می امدی این در یک لحظه بسته نمیشد دایم در تردد بین دو واحد بودی اما از وقتی خاله رفته چند ایستگاه بالاتر کمی برایت اخذ حال است دوست داری هر وقت خانه مامان فاطی میروی انها را هم ببینی دیگر شرطی شدی.

بابا امیر دید که دوست داری بروی ،شما را برد انجا رساند وقتی فهمیدی می خواهی بروی خیلی خوشحال شدی.خاله برایم تعریف کرد که وقتی نرگس وزینب را دیدی چه قدر ماچ وبوسه راه انداخته بودی .که هر کس قبلا شما را ندیده باشد فکر می کند سالها از هم دوربودید.

قرار شد تا شب انجا بمانی تا سرراه بیاییم دنبالت.در این فاصله چندین بار تماس گرفتی تا به قول خودت من دلم برای تو تنگ نشود[خیلی ناقلایی]تقریبا ساعت 12 شب امدیم دنبالت .همینطور که در کوچه خاله بودیم هنوز به خیابان اصلی نرسیده گفتی مامان جوجوجه نیست  ماشین را گشتیم خبری نبود به خانه خاله هم که زنگ زدم گفت اینجا نیست  من خودم موقع خداحافظی دیدم که نایلونی دستت بود که جوجوجه ولباسهایت داخل ان بود مطمئن بودم انجا نمانده بودبیشترین احتمال این بود که موقع باز کردن دستگیره ماشین ،از دستت افتاده باشدبرای همین بابایی رفت تا مسیر را ببیند شانس ما هم ان موقع ماشین حمل زباله امده بود ومن احتمال دادم که نایلون را که دیده اند زمین افتاده ،به خیال زباله جمع کرده باشند.من ان موقع همه چیز را تمام شده دانستم گفتم بالاخره این جوجوجه به زباله دان تاریخ پیوست وسرنوشتش معلوم شد خودت خیلی ناراحت بودی می گفتی شب بدون جوجوجه خوابم نمی برد .حق هم داشتی اخه تا پیشت نباشد خوابت نمیبره من هم خیلی تلاش کردم تا این عادتت را ترک دهم اما نتوانستم اصلا با بوی او می خوابی .

به من می گفتی الان جوجوجه داخل اشغالها شده ؟الان رویش غذا وکثیفی می ریزند ومن هم برای این که ناراحت نشوی گفتم نه مامان جون .چون او پارچه ای است با بقیه لباسهایت  می روند برای باز یافت وانها را از زباله ها جدا می کنندخلاصه تا مرحله بازیافت ومراحل ان پیش رفتیم.عین همین صحبتها هم خانه خاله بودبعدا که پرسیدم انها هم به همین مرحله رسیده بودند.

درراه از یک طرف خوشحال بودم چون پیش خودم می گفتم بالاخره این قضیه باید جایی تمام میشد وچه بهتر که به دست خودت انجام شد وما مقصر گم شدنش نبودیم واز طرفی می گفتم اگر راضی به این حرفها نشوی وخوابت نبرد چه کار کنم.؟خلاصه هزاران فکر وخیال ومرور خاطرات با او بودن.چون هر چه باشد او نفرچهارم خانواده ماست حق خواهر وبرادری گردنت داردهمه جا دنبال مان است .ما هم به او عادت کرده بودیم.در همین افکار ( که می دانم بابایی هم پیش خودش مرور می کرد) ،بودم که یک دفعه گفتی مامان پیدا شد داخل ماشین بود .من تعجب کردم چون چند بارجلوی پایت را گشتم ونبود.اما چون صبح همان روز بابایی کارتن دستمال کاغذی و چندین قلم دیگر خرید کرده بود وان را روی صندلی عقب گذاشته بود گویی موقعی که خواسته بودی سوار شوی نایلون را پرت کرده بودی وان پشت یکی از کارتنها رفته بود ومن انجا را نگشته بودم فقط جلوی پایت را دیده بودم.خانه که رسیدیم سریع به خاله زنگ زدم تا از نگرانی در بیایدخلاصه:

ان شب به خیر گذشت ودوباره شادی به صورت ماهت برگشت ومن هم دوجندان.

اما همیشه به روزی فکر می کنم که این جوجوجه چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)