یک راز مادرانه
عزیز مامان:
ان زمانی که این وبلاگ را برایت درست کردم، کوچک بودی به اندازه ای که خیلی از این چیزها سر در نمی اوردی وکامپیوتر برایت فقط در حد زدن بی هدف دکمه هایش سرگرم کننده بود.اما این روزها دیگر هوشمندانه عمل می کنی ووقتی پای ان مینشینی حتی من در مقابلت مانند شاگردی بیش نیستم .گویی که سالها پای این وسیله کسب تجربه ومهارت کرده ای .اینها را گفتم تا این را تعریف کنم:
چند وقت پیش داشتم در نی نی وبلاگ ،سایت محبوبم ،مطالب یکی از وبلاگ ها را می خواندم البته قسمت "مربوط به وبلاگ"که به نظرم زیباترین وپراحساس ترین قسمتش است .تو هم مانند من مشغول خواندن بودی که یک دفعه گفتی خوش به حال این دختر خانم که مامانش چه قدر قشنگ برایش مطلب نوشته واینها را درست کرده ،کاش من هم از اینها داشتم .من را می گویی که دران لحظه یک حس خاصی پیدا کردم که صدالبته اخرش شیرین بود .چون من هنوز این وبلاگ را برایت رو نکرده ام .همه را سپرده ام به روزگار که خودش در زمان مناسب ،ان را به تو نشان دهد.البته بابایی اینها را ندیده اما از اصلش خبر دارد که دارم برایت مینویسم.نمی دانم که چرا دوست ندارم مستقیما نشانت دهم .از وقتی هم که با سواد شدی کار من سختتر شده .چون اگر وبلاگت را بخوانی واقعیت را متوجه میشوی.ولی از ان زمان که این را گفتی انگیزه ام برای نوشتن بیشتر شده .تا مامانی پرانرژی تر از قبل برای دخترش که عاشق نوشتن خاطرات است،بنویسد هر چند خودت هم یک دفتر خاطرات داری که ان را با زبان پاک وقلب کودکانه ات مینگاری. این را ضمیمه میکنم به ان دفترت تا در اینده یادگاری ماندگار برای خودت داشته باشی.