فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

خاطره تولد داداشی البته با تاخیر

1393/9/29 8:51
نویسنده : ماناز
644 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازگلم:

خیلی وقتی میشود که برایت ننوشتم راستش انگاری چیزی را گم کرده ام .نوشتن  وبلاگت برایم عادت شده است .مخصوصا  که از دختر عزیزم باشه البته الان با قبل فرق کرده .ان موقع وبلاگت مربوط به خاطرات ومطالبی بود که فقط به خودت مربوط میشد اما الان انها را با داداشی شریک هستی .بعضی چیزها را نمیشود از هم جدا کرد وحتما باید درکنار هم باشد.

راستش الان که می خواهم بنویسم نمیدانم از کجا شروع کنم از بس مطالب زیاد ومتنوع هست که انتخابش سخت است یادت باشد تقریبا از زمان تولدداداشی چیزی نتوانستم بنویسم .میدانی شرایطش را نداشتم چند ماه اول که بسیار سخت وپرکاربود حتی کارهای روزانه ام را هم به درستی فرصت انجامش را نداشتم چه برسد به اینکه بنشینم وبنویسم .یادم است مدتها کامپیوتر خاموش بود حتی تو هم سراغش نمی امدی.از طرف دیگر شرمنده دوستان عزیز نی نی وبلاگی ام هم میشدم بعد مدتها که به وبلاگ سر میزدم تنها میتوانستم جواب لطفشان را بدهم ووقت نوشتن مطلب نداشتم.

بگذریم خدا بخواهد امده ام دوباره شروع کنم.اخرین باری که جهت کنترل بارداری به مطب رفتم 23 فروردین بود وطبق سونو زمان تولد هفته اول اردیبهشت میشد اما خانم دکتر صلاح دید که در همین اوخر فروردین سزارین انجام شود چون قرارنبود طبیعی زایمان کنم برای همین نامه بستری را برای روز 26 فروردین نوشت.روزی که قرار بود داداشی به دنیا بیاید ساعت 4 صبح  با بابایی به بیمارستان رفتیم خاله چون همان روزها سرما خوردگی سختی گرفته بود برخلاف قرار قبلی نمی توانست بیاید ودربیمارستان پیشم باشد ولی روزی که رفتیم خاله مارا غافلگیر کرد وحتی زودتر از ما داخل لابی بیمارستان نشسته بود .پس از انجام مراخل اولیه ،بستری شدم وتا اتاق عمل رسیدم ساعت 6صبح بود .داداشی ساعت 6 وبیست ونه دقیقه (طبق نوشته کارت تولدش )به دنیا امد.این را هم بگویم که شما ان روز مدرسه داشتی ومامان فاطی پیش شما بود تا راهیت کند وبعد بیمارستان بیاید.بعد از ظهر هم بابا امیر پیش شما بود.

ان روز طبق گفته پرستاران ،بخش زنان فوق العاده شلوغ بود ومن که ساعت هفت ونیم به هوش امدم تا ساعت ده صبح در اتاق ریکاوری بودم تا در بخش اتاقی خالی شود.خود همین چند ساعت ،خیلی طولانی گذشت سر وصدا وناله بیمارانی که تازه به هوش امده بودند اذیتم میکرد .بالاخره اجازه خروج داده شد ومن به بخش امدم .یک اتاق نه چندان خوب به ما دادند حدود ساعت 2 بعدازظهر بچه را اوردند در خواب نازی بود وصورتش مانند زمانی که تو دنیا امده بودی سرخ بود.البته از تو ریز تر بود حدود سه کیلو وسیصد گرم وزن داشت اما تو نزدیک چهار کیلو بودی.بعداز اوردن بچه ،مامان فاطی هم رسید من بچه را پیش خودم وروی تختم گذاشته بودم مامان فاطی ان موقع که امد هنوز منتظر دیدن بچه بود من هم متوجه  این موضوع شدم  به محض ورود، تنها مرا دید. مدتی که گذشت پرسید بچه کجاست ومن هم با دست اشاره کردم اینجاست .انقدر چهره اش در ان لحظه دیدنی بود که حیفم امد این خاطره را ننویسم .حالا بماند که وقتی دیدش چه کرد وچه حس وحالی داشتوسبب خنده ما شد.بعد ساعت سه ونیم بعد از ظهر هم شما با بابا امیر امدی وسریع سراغ داداشی را گرفتی .یادم است ان روز بیشتر عکسها وفیلمها را تو گرفتی که خیلی هم در این کار مهارت داری .

خاله چون حالش خوب نبود نماند ومامان فاطی پیشم بود .تو وبابا امیر درساعت ملاقات امدید بالاخره با چند بار تذکر نگهبان وعلیرغم میلتان اتاق را ترک کردید .بابایی هم تا اخر شب بود وبعد رفت.از وقتی داداشی را اوردند تا ساعتها بعدش میلی به خوردن شیر نداشت وهمه اش حالت سیری زیاد داشت ومرتب دهانش را تکان میداد گویی که شیرش هضم نشده بود یعنی همان شیر خشکی که دربخش نوزادان  داده بودند وعلتش هم همان معطل شدن من درریکاوری بود .دوبار پرستارها شستشوی معده اش دادند .ان شب تا صبح خیلی سخت گذشت مخصوصا به مامان فاطی ،چون بچه همه اش حالت خفگی داشت وشیر به گلویش می امد وقتی می خواباندیم بدتر میشد ان شب مامان فاطی بچه را در بغلش وبه حالت عمودی خواباند خودش هم چشم روی هم نگذاشت تا من راحت وبدون دلشوره بخوابم .پرستارها هم جواب درستی نمی دادندحتی می گفتیم اتاقمان سرد است وما یخ کردیم ترتیب اثرچندانی نمی دادند .ناسلامتی بیمارستان خصوصی هم رفته بودیم.خلاصه هر چه بود شب سختی بود .تا فردا یش یعنی 24 ساعت بعد تولد تازه کمی حال بچه بهتر شد ومن که شیرش دادم با میل خورد  وکمی خستگی مان از بین رفت.دکتر نوزادان که صبحش امد چیز خاصی نگفت وگفت مشکلی ندارد وبه علت بلعیدن محتویات مایع امنیون معده اش سنگین شده وخود به خود برطرف میشود.ان روز تست شنوایی هم گرفتند وبه حمد خدا نتیجه اش نرمال بود.

فردا بعد از ظهرش مرخص شدم وبه خانه خودمان امدیم دیگر به خانه مامان فاطی نرفتیم برخلاف تولد تو که حدود یک ماه ونیم انجا بودیم.احساس می کردم مانند زایمان اولم لزومی به این کار نیست واینجا هم راحت هستم مخصوصا که تو مدرسه هم داشتی.

تا دو هفته اول بعد تولد همه چیز خوب بود وداداشی خیلی ارام بود وشبها شیرش را می خورد وتا صبح می خوابید ومن هم گفتم گویا قرار نیست مثل تو دوران نوزادی اش ناارامی کند .اما بعد این مدت کم کم دل دردها شروع شد که خودش پروژه ای بود واین بود که همه مارا از پا در اورد .یادم است انقدر گاهی جیغ میزد که یک بار خانم همسایه امد تا ببیند چرا بچه این طوری میکند حدود نیمه شب بود وامد وبا دادن ماساژ خاص بچه را ارام کرد یادم هست داداشی بعد ان ،تا ساعتها ریلکس خوابید ومن هیچوقت نتوانستم مثل او این کاررا انجام دهم.

بعد رفتن به پزشک فهمیدیم که داداشی به پروتئین شیر حساسیت دارد ومن وقتی لبنیات می خورم مخصوصا شیر ،او دچار دل درد میشود من دیگر تا چند ماه شیر نخوردم با وجودی که بدن خودم نیاز شدیدی داشت .چون کلسیم دارویی نمی توانم بخورم .ولی چاره ای نبود گاهی در حد کم ،ماست کارخانه ای می خوردم .

یک ماه بعد تولدداداشی جشن الفبا داشتی وان روز مامان فاطی هم امد تا بچه را در مدرسه نگه دارد تا من در جشنتان شرکت کنم .یک نمایش قشنگ برای مامانها اجرا کردید وان روز خیلی خوش گذشت وتو خوشحال بودی که تعطیل میشوی وبیشتر پیش داداشی هستی.

خلاصه ما ماندیم ودل دردهای داداشی وشب نخوابیدنها و.....که فشار زیادی بر من اورد ومن برخلاف اکثریت خانمها که در این دوران وزنشان بالا میرود حتی لاغر تر از قبل حاملگی شدم.واین قصه اما با حالت ضعیفترش همچنان ادامه دارد.خدارا شکر که تا الان به خیر گذشته است.

از حدود 6 ماهگی غذای کمکی را هم شروع کردم وچون کمتر شیر من را میخورد بهتر شده است.

نفس مامان:

از زمان تولد داداشی تا الان خیلی زحمت کشیدی ومن میدانم که خیلی در حقت کوتاهی کردم وتورا نمی توانم به همه خواسته هایت برسانم امیدوارم مامان را با ان قلب بخشنده ات ببخشی ودعا کنی تا بتوانم برایت به بهترین شکلی جبران نمایم.

امیدوارم همه مطالب را نوشته باشم کمی خیالم راحت شد انشاءالله که بتوانم هم خاطرات باقیمانده قبلی وهم اتی را بدون تاخیر ودر سریعترین زمان ممکن بنویسم.

خاطراتت از این به بعد با شیرین کاری های داداشی است .او هم از وقتی تورا شناخته اتفاقات قشنگی را برایمان رقم میزند واینهاست که همه سختی را از یادمان میبرد و تحملش را سهل واسان میکند.

پسندها (3)

نظرات (2)

حدیث
3 دی 93 12:28
سلام خاله جوووووونم من حدیثم توجشنواره ی نی نی وبلاگ شرکت کردم.میشه بهم رای بدین؟؟؟ اگه تونستین به دوستاتونم بگین لطفا! یه دنیا ممنونتیم به مام سربزنین دوست شیم منتظرتونیم
ماناز
پاسخ
از من هم سلام به روی چشم.
مامان امیرعلی
10 دی 93 10:05
سلام عزیزم ممنون که به وبم اومدین .ایشالا باهم بیشتر با هم در ارتباط باشیم خدا حفظ کنه دسته گلای نازت رو
ماناز
پاسخ
سلام ممنونم دوست گلم از حضورتان.