فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

یک سبزه متفاوت

دخترمامان: جلسه قبل خانم احمدی گفت که برای بچه های کلاس سبزه سبز کنیم اما نه مثل بقیه سبزه  هااین یکی فرق داره قرارشد با هر کار خوبی که انجام می دهید درطول روز مامان یک دانه گندم برایت کنار بگذارد تا وقتی همه درتاریخ مقرر جمع شد بعد برایت سبز کنم ودرروز ٢٤اسفند ببریم به خانم احمدی نشان دهیم تا هر کس سبزه پرپشت تری داره جایزه بزرگتری هم بگیرد تو هم از وقتی فهمیدی مدام سعی می کنی تا به حرف مامان گوش کنی وکمکش کنی از دیروز تا حالا تونستی یک مقداری ذخیره کنی تا ببینیم تا اخر چه می شود اگر شد سعی دارم عکسش را دروبلاگت بگذارم مامان دوست داره جایزه بزرگتر را تو ببری ...
1 اسفند 1390

یک دسته گل نه چندان خوب

دخترکنجکاو مامان: امروز این کنجکاوی شما کاردستم داد اخه وقتی می شینی پای کامپیوتر دورازچشم مامان انقدردکمه هاشو می زنی وتنظیماتشو دست کاری می کنی واسه خودت هرعکسی بخوای پشت صفحه می یاری واندازه صفحه را از حالت استانداردش خارج می کنی که صبح امدم برای ثبت نام درجایی که هر ثانیه اش ارزشمند است دیدم اندازه صفحه به حالت اول بر نمی گردد هر کاری کردم نشد نیم ساعت وقتمو گرفت تا بالاخره ازبابا امیر کمک گرفتم او هم زنگ زد به همکارهای اداره وبا راهنمایی ایشان تونستم این کار را انجام دهم اما چه فایده که خود این کار هم یک ربع طول کشید ومن سه ربع عقب افتادم ان موقع دیگه فایده ای نداشت وقتی از خواب بیدار شدی ازقیافه مامان فهمیدی دسته گل به اب داد...
25 بهمن 1390

اولین جماعت معنوی

عزیز دل مامان : امروز یعنی ١٥بهمن٩٠باهمکلاسی های قرانیت یک جشنی داشتی که با بقیه جشنها خیلی فرق داشت اگه گفتی چی بود؟ بله جشن نماز خواندن ان هم در مسجد   با امام جماعت  قراربود ساعت ١درشبستان مسجد جمع شوید من هم از چند روز قبل قضیه را بهت گفتم وهی روز شماری می کردی کی وقتش میرسه خیلی با نماز جماعت نا اشنا نبودی ولی من هم برایت بیشتر توضیح دادم خانم احمدی سفارش کرد که دختر ها با چادر ومقنعه وجانماز خوشگل وپسرها اگر عبا دارند با ان بیایند توهم که همه چیز را از قبل اماده داشتی ومن فقط داخل ساک برایت چیدم ان سجاده قرمزه هدیه کربلا و جامهری کادوی مامان فاطی وچادری هم که پارچه اش را مامان منیر بهت کادو داده بود البته مامان ...
16 بهمن 1390

تجربه اولین دوری

دردونه مامان می خواهم برایت از اولین اردویی که رفتی بگویم: پنجشنبه قبل با بچه های کلاس قرانت رفتی قلعه سحر امیز پارک ارم راستش خیلی مرددبودم اجازه بدم بری اخه بابایی مخالفتی نداشت اما من خیلی مطمئن نبودم چندساعت بدون مامان جایی دوام بیاوری اخه می دونی تا حالا به جز ساعاتی که خونه مامان فاطی می مونی انهم با شرط این که زینب ونرگس (دختر خاله هاشن)حتما باشند جای دیگری نمی مونی تازه انجا هم که هستی هی به موبایلم زنگ میزنی که کی می ایی ومن باید گزارش لحظه به لحظه بدم تقصیر خودت هم نیست شرایط زندگیمون طوریه که از همون اول بیشترین کسی را که دیدی من بودم وبرای همین خیلی به من وابسته ای بگذریم  راضی شدم که بری گفتم بالاخره که چی باید ا...
23 دی 1390

دو تا اولین

دخترم می خواهم برایت از دو اولین زندگیت بگویم : چهارشنبه قبل ٢٣اذر٩٠روزی که کلاس قران داشتی خانم احمدی امد وبه من گفت فاطمه بعداززنگ تفریح باید موضوع ایه را با یک داستان برای بچه ها تعریف کنه چون می خواستم با امادگی بیشتری این کا را انجام دهی گفتم دفعه  بعد این کار را انجام دهی اما خانم احمدی قبول نکرد کفت الان بهتره اخه مدتی قرارشده هردفعه یکی از بچه ها ترجیحااونهاییکه تو کلاس ساکت ترندبرای شراکت دراین فعالیتها این کارراانجام دهندموضوع ایه مشورت کردن بود دراون فاصله که کلاس بودی از روی شکل مربوط به ایه یک داستان ساختم واونو بالای صفحه نوشتم تاباهم کارکنیم زنگ تفریح موضوع رابهت گفتم وسریع قبول کردی وبا هم رفتیم یک گوشه ای ومن م...
27 آذر 1390

اسب بی سوار

گل خوشبوی مامانی محرم امسال هم مثل سالهای قبل باهم به عزاداری رفتیم البته امسال چون یک سال خانمتر شده ای بیشتر متوجه این مراسم وگریه مردم میشوی ولی هنوز هم طاقت دیدن گریه مامان را نداری تا گریه می کنم چادر مامان را کنار میزنی وبا لحن معصومانه ات می پرسی مامان ازدست من  ناراحتی که گریه  می کنی ومن درحالی که می بوسمت علت را برایت توضیح می دهم وبعدارام میشوی درمراسمی یک کتاب هدیه گرفتی به اسم "اسب بی سوار"سروده اقای مهدی وحیدی صدر داخل کتاب صحنه تیرخوردن حضرت علی اصغر "ع" ترسیم شده تو ان را بارها به من نشان دادی وهر بار می پرسی این چیست که به گلوی این بچه خورده وچرا ؟!  یادم نیست چندبار اما هر دفعه ...
19 آذر 1390

امادگی برای اولین ازمون زندگی

دخترگلم چهارشنبه همین هفته امتحان جلداول کتاب حفظ قران داری؟چه احساس خوبی است اولین ازمون زندگیت رامیدهی هم برای من شیرین است هم برای خودت چون همه را با دقت یاد گرفتی وامادگی کامل داری انشاءالله بتوانی به تمام سوالات جواب درست دهی واماده ورود به مرحله دوم شوی عید قربان امسال که  من وتو وبابایی همراه بابا حسین وعمه زهرا رفته بودیم مشهد هر جا که ازت فیلم میگرفتم زودی می ایستادی وسوره ها را با اشاره میخواندی حتی به عمه وباباحسین هم یاد میدادی یک فیلم در یکی از امامزاده های دامغان ازت گرفتم وبارها اونو نگاهش کردی ان را ازهمه بیشتر دوست داری وقتی تو فیلم ازت پرسیدم این جا کجاست اولش گفتی دام دام وبعدش کلی خندیدی ...
19 آذر 1390

اولین موفقیت دراولین ازمون

فاطمه محیا جان امروزچهارشنبه دوم اذرماه ٩٠جلداول کتاب قران را امتحان دادی  پس از ازمون پریدی بغل مامان وخیلی خوشحال بودی که درست جواب دادی من هم اولین اضطراب امتحانت را تجربه کردم گویی خودم را جای تو میدیدم بعدازان که همه بچه ها امتحان دادند برایتان جشن گرفتندو کلاستان را با کاغذ رنگی وکلی بادکنک تزیین کرده بودند من هم همراه مادران دیگر درجشنتان شرکت کردم وخیلی خوش گذشت دفعه بعد جلد دوم شروع میشود ووارد مرحله سختر میشوی موفق باشی گلم
19 آذر 1390

یک غذای روحی برای معلم کوچک

دختر بابرکتم ارزویم این بود که از همان کودکی کلام خدا دروجودت ریشه کند  و  معتقدم هرچه زودتراین کارانجام شود دربزرگسالی اثرش پایدار تر خواهدبود  مدتی است به این خواسته رسیدم( به لطف خدای بزرگ)باراهنمایی یکی از دوستان موفق شدم در کلاسهای جامعه القران ثبت نامت کنم با روش حفظ اقای محمد حسین طباطبایی چندین ایه ازقران را با روش اشاره یاد گرفتی به لطف وجودت من هم توفیق شرکت در کلاس را پیدا کرده ام می دانم تنها چیزی که دراینده برایت خواهدماند همین است واگر خدا قبول کند ذخیره اخرتی برای من باشد عزیزترازجانم دراین میان علاقه خودت هم برایم ارزش داردباچه اشتیاقی به کلاس میروی هرچه رایادمیگیری  مانند معلمی درظاهرکوچک ...
19 آذر 1390