فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

اندراحوالات ما

گل دختری خانه ما: وقتی توبه اندازه داداشی کوچک بودی زحماتت نوع دیگری بود انگار ان زمان من در عالم دیگری بودم هم حس بزرگ کردن ومادری کردنم فرق داشت وهم تجربه شیرینی ها وتلخی های ان .نمیدانم این به خاطر تفاوت در جنسیت تان است یا به بچه دوم بودن مربوط میشود خلاصه که هیچ شباهتی به ان روزها ندارد .البته  بگذریم که نسبت به ان روزها خیلی توان وانرژی وحوصله ام کمتر شده اما نه ،نگذریم بهتر است چون خودش خیلی مهم است واین که ما در خانواده مان بیشتر دختر داشته ایم تا پسر واین تجربه جدیدی است که خودش سختی های ان را چند برابر میکند. کم کم سال دوم را هم داری تمام میکنی ومشغول دادن امتحان هستی تا اخر این هفته تعطیل میشوی ودوباره چند ماه تابستان م...
29 ارديبهشت 1394

خاطره نوروز 94 + جشن تولدداداشی

سلام به دخترم : ببخشید که فاصله این پست با قبلی خیلی زیاد شد دراین مدت اتفاقات خوب وبدی افتاد که منتظر فرصتی بودم تا همه انها را البته بیشتر خوشی هایش را بنویسم .امروز تولد یک سالگی داداشی است وگفتم هرطور شده باید به وبلاگت بیایم وهم خاطره ان وهم قبلی ها رابنویسم. اول از همه از نوروز بگویم که علیرغم تلاشی که برای ثبت نام عتبات انجام دادیم وقبل ان پاسپورت گرفتیم وبرنامه ریزی های دقیق انجام دادیم اما قسمتمان امسال به این زیارت نبود راستش من خیلی تلاش کردم تا در دو هفته اول فروردین ثبت نام کنم اما چون گروه ذخیره بودیم همه تاریخهای ان زمان سریع پر شد وانچه که برای ما ماند زمان مورد نظر مان نبود به خاطر مدرسه شما محدودیت داشتیم وگرنه که&n...
26 فروردين 1394

یک راز مادرانه

عزیز مامان: ان زمانی که این وبلاگ را برایت درست کردم، کوچک بودی به اندازه ای که خیلی از این چیزها سر در نمی اوردی وکامپیوتر برایت فقط در حد زدن بی هدف دکمه هایش سرگرم کننده بود.اما این روزها دیگر هوشمندانه عمل می کنی ووقتی پای ان مینشینی حتی من در مقابلت مانند شاگردی بیش نیستم .گویی که سالها پای این وسیله کسب تجربه ومهارت کرده ای .اینها را گفتم تا این را تعریف کنم: چند وقت پیش داشتم در نی نی وبلاگ ،سایت محبوبم ،مطالب یکی از وبلاگ ها را می خواندم البته قسمت "مربوط به وبلاگ"که به نظرم زیباترین وپراحساس ترین قسمتش است .تو هم مانند من مشغول خواندن بودی که یک دفعه گفتی خوش به حال این دختر خانم که مامانش چه قدر قشنگ برایش مطلب...
11 بهمن 1393

روزانه های داداشی

دخترکم: برای نوشتن خاطرات هم دنبال زمان مناسبم وهم حال وهوای درست وحسابی .این روزها با داداشی لحظات شیرینی والبته پر کاری (بیشتر برای من) طی می کنیم .دیگر تورا شناخته ووقتی از مدرسه می ایی چه قدر در روروئکش برایت بالا وپایین می پرد هر چند خیلی تحویلش نمی گیری .ولی وقتی سرحال باشی چه قدر سر به سرش می گذاری یا در اتاقت را به رویش میبندی واو پشت در منتظر است تا اجازه ورود صادر شود اخر انقدر در اتاقت اسباب بازی  چیده ای وفضای شادی ایجاد کرده ای که دلش را برده ای .همه اینها را به حساب حس مالکیتت می گذارم که از قضا با این زمانها مصادف شده .من هم سعی می کنم خیلی دخالتی نکنم تا خودتان با هم کنار بیایید مگر موارد خیلی ضروری . به موهای ...
22 دی 1393

اش دندونی داداشی

دخترنازم: با امدن داداشی حس وحالت خیلی تغییر کرده مخصوصا که اختلاف سنی تان هم در حدی است که این قضیه خیلی نموددارد زندگی برایت طور دیگری رخ می نماید.فهمیده ای که در این دنیا هم میتوانی برای براورده کردن نیاز کسی قدم برداری نه فقط خودت را ببینی واز دیگران بخواهی تافقط نیازت را براورده کنند وتو تنها نظاره گر باشی. از شیرین کاری های داداشی هم چه بگویم که به قول بابایی این زمانهای زیبا به سرعت در گذرند تا بعدها ما در حسرت دقیقه ای از انها باشیم.هر چند مشغولیت زیاد من نمی گذارد تا اینها را با تمام وجود درک کنم. دیروز مامان فاطی وباباامیر وخاله ونرگس وزینب امده بودند تا برای داداشی اش دندانی درست کنند البته خاله درست کرد وبقیه هم همر...
13 دی 1393

خاطره تولد داداشی البته با تاخیر

سلام نازگلم: خیلی وقتی میشود که برایت ننوشتم راستش انگاری چیزی را گم کرده ام .نوشتن  وبلاگت برایم عادت شده است .مخصوصا  که از دختر عزیزم باشه البته الان با قبل فرق کرده .ان موقع وبلاگت مربوط به خاطرات ومطالبی بود که فقط به خودت مربوط میشد اما الان انها را با داداشی شریک هستی .بعضی چیزها را نمیشود از هم جدا کرد وحتما باید درکنار هم باشد. راستش الان که می خواهم بنویسم نمیدانم از کجا شروع کنم از بس مطالب زیاد ومتنوع هست که انتخابش سخت است یادت باشد تقریبا از زمان تولدداداشی چیزی نتوانستم بنویسم .میدانی شرایطش را نداشتم چند ماه اول که بسیار سخت وپرکاربود حتی کارهای روزانه ام را هم به درستی فرصت انجامش را نداشتم چه برسد به اینکه...
29 آذر 1393

باز هم موفق نشدم

یک سلام جانانه به همه دوستان گل نی نی وبلاگی همچنان منتظر فرصتی هستم تا بیایم ومطلب جدید بنویسم اما گویا نمیشود.امدم بنوسیم به خیال این که وقتم ازاد است وگفتم تا گل پسری خواب است ومن هم کار چندانی ندارم که دیدم بله جنابعالی از خواب ناز بیدار شدند ودوباره اویزان ما گشتند. باور کنید این چند خط را هم در میان غرغروناارامی ایشان می نویسم تا بگویم که هنوز زنده ام .چاره ای نیست  که کاررا نیمه رها کنم تا سلام مجدد بعدی.پس فعلا. راستی از همه دوستان گلم که  روزانه به وبلاگم می ایند بسیار ممنونم وشرمنده که دیر به دیر می ایم.
15 مهر 1393

قلب بزرگ ودستهای کوچک

زندگی من ،دخترم: چندروز پیش، از خاطرات تولد داداشی نوشتم وخیلی هم شد اما وسط کار ،داداشی گریه کرد ومن هم مشغول انجام کارهای او شدم ویادم رفت که نوشته ها را ذخیره کنم .خلاصه همه اش پرید به همین راحتی.حالا معلوم نیست که دوباره کی فرصت مجدد دست دهد اما امروز امدم چیز دیگری بنویسم که فقط خاطره تنها نیست بلکه از نهادم بر میاید ودردلم مانده است. عزیزکم نمیدانم نسبت به مامان چه قدر شناخت پیدا کرده ای میدانی که من بیشتر از انچه که حرف بزنم حالات روحی ام در درونم موج میزند وخیلی از انها را به زبان نمی اورم .به قول بابایی ما همه چیز درونمان است .البته منظورش خانواده اش است اما گاهی فکر می کنم که من هم چه قدر شبیه او هستم .کم هیاهو اما دردرون پر ...
11 مرداد 1393

دومین فرشته خانه ما

ناز گلم: بالاخره بعد مدتها توانستم به وبت بیایم ومی خواهم روزی سر فرصت همه خاطرات تولد داداشی را برایت بنویسم هر چند که می دانم تو هم انقدر بزرگ شده ای که این خاطرات را در ذهن پاکت ثبت کنی ونیازی نباشد تا من انها را در اینده برایت بگویم .ولی به هر حال تلاشم را می کنم . می دانی که خانه ما مدتی است که پذیرای دومین فرشته اسمانی بعد از هفت سال شد.اولین ان زمان تولد خودت بود.من وبابایی هم به یمن قدمهای دو گل عزیزمان از این برکت بهره مند میشویم. داداشی در روز 26 فروردین 93 به دنیا امد در طی این مدت وقبل ان خاطرات زیادی رخ داد که به علت شرایط جسمی ونداشتن وقت خالی تا الان نتوانستم ان ها را بنویسم اما امیدوارم در اینده ای نزدیک با برگشتن او...
21 ارديبهشت 1393